مناجاتی زیبا از خواجه عبدالله انصاری
سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ
الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراک عقل مصونی، نه مُدرَک عیونی، کارساز هر مفتونی، و شادساز هر محزونی، در حکم، بیچرا، و در ذات بیچند، و در صفات بیچونی.
الهی! در جلال، رحمانی، در کمال، سبحانی، نه محتاج زمانی، و نه آرزومند مکانی، نه کسی به تو ماند، و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! یکتای بیهمتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریک مبرّایی، اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج کبریایی، مسندنشین استغنایی، به تو رسد ملک خدایی.
الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی، چه عزیز است آن کس که تو خواهی.
یا ربّ دل پاک و جانِ آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بیخود کن بیخود چو شدم زخود به خود راهم ده
الهی! از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی، و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی، تو آنی که خود گفتی، و چنان که خود گفتی، آنی، موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی.
الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست، و جز از یافت تو، زندگانی نه، زنده بیتو، چون مرده زندانی است، و زنده به تو، زنده جاویدانی است.
الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را، زبان.
من بیتو دمی قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
الهی! گرفتار آن دردم، که تو داروی آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی، من در تو، چه دانم؟ تو دانی. تو آنی که مصطفی گفت، من ثنای تو را نتوانم شمرد آن گونه که تو خود بر نفس خویش ثنا گفتی.
الهی! جمال تو راست، باقی زشتند، و زاهدان مزدوران بهشتند!
در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید
ور بیتو به صحرای بهشتم خوانند صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
الهی! با تو آشنا شدم، از خلایق جدا شدم و در جهان شیدا شدم، نهان بودم؛ پیدا شدم.
الهی! چون آتش فراق داشتی، دوزخ پرآتش از چه افراشتی.
الهی! هر که تو را شناخت، هر چه غیر تو بود بینداخت.
هر کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
الهی! از کشته تو، بوی خون نیاید، و از سوخته تو، بوی دود؛ چرا که سوخته تو، به سوختن شاد است و کشته تو، به کشتن خشنود.
الهی! اگر یک بار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من.
الهی! من کیستم که تو را خواهم، چون از قیمت خود آگاهم، از هر چه میپندارم کمترم، و از هر دمی که میشمارم بدترم.
الهی! فراق، کوه را هامون کند، هامون را جیحون کند، جیحون را پر خون کند. دانی که با این دل ضعیف، چون کند؟
الهی! اگر مستم و اگر دیوانهام، از مقیمان این آستانهام، آشنایی با خود ده که از کائنات بیگانهام.
ای کریمی که بخشنده عطایی، و ای حکیمی که پوشنده خطایی، و ای صمدی که از ادراک ما جدایی، و ای احدی که در ذات و صفات بیهمتایی، و ای قادری که خدایی را سزایی، و ای خالقی که گمراهان را، راهنمایی. جان ما را، صفای خود ده، و دل ما را، هوای خود ده، و چشم ما را، ضیای خود ده، و ما را از فضل و کرم خود آن ده، که آن به.
الهی! آنچه تو کِشتی، آب ده، و آنچه عبدالله کشت، بر آب ده.
الهی! مگوی که چه آوردهاید که درویشانیم، و مپرس که چه کردهاید که رسوایانیم.
الهی! ترسانم از بدی خود؛ بیامرز مرا به خوبی خود.
الهی! اگر عبدالله را نمینگری، خود را نگر، و آبروی من پیش دشمن مبر.
الهی! عَلَمی که افراشتی، نگونسار مکن، و چون در اخر عفو خواهی کرد، در اول شرمسار مکن.
الهی! همه از تو ترسند، و عبدالله از خود، زیرا که از تو همه نیکی آید و از عبدالله بدی.
الهی! گر پرسی، حجّت نداریم، و اگر بسنجی، بضاعت نداریم، و اگر بسوزی طاقت نداریم.
الهی! اگر تو مرا به جرم من بگیری، من تو را به کرم تو بگیرم، و کرم تو از جرم من بیش است.
الهی! اگر دوستی نکردم، دشمنی هم نکردم، اگر بر گناه مصرّم، اما بر یگانگی تو مُقرّم.
الهی! اگر توبه، بیگناهی است، پس تائب کیست؟ و اگر پشیمانی است، پس عاصی کیست؟
الهی! از پیش خطر و از پس راهم نیست؛ دستم گیر که جز تو پناهم نیست.
الهی! گهی به خود نگرم، گویم از من زارتر کیست؟ گهی به تو نگرم، گویم از من بزرگوارتر کیست.
الهی! تو ما را جاهل خواندی، از جاهل جز خطا چه آید؟ تو ما را ضعیف خواندی، از ضعیف جز خبط چه آید؟
الهی! اگر چه بسی طاعت ندارم، اما جز تو کسی را ندارم، ای دیر خشم و زود آشتی.
الهی! همچنان بید، به خود میلرزم، که مباد آخر به جویی نیَرزَم.
الهی! مگو چه آوردهای، که رسوا شوم، و مپرس چه کردهای که روسیاه شوم.
الهی! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر، و چون بر خود نگرم، از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.
الهی! چون یتیم بیپدر گریانم، درمانده در دست خصمانم، خسته گناهم و از خویش برتاوانم، خراب عمر و مفلس روزگار، من آنم.
- ۹۴/۰۳/۰۵